شعروخاطره نویسی
درباره وبلاگ


خداان حس زیباییست که در تاریکی صحرازمانی که هراس مرگ می دزدد سکوتت را یکی مثل نسیم دشت می گوید کنارت هستم ای تنها.. به وبلاگ من خوش اومدید همش حرفهای ناگفته ایه که دوست داشتم به کسی که دوستش دارم بگم ولی هیچ وقت نتونستم تا اینکه ... الان دیگه باهم نیستیم و دلم میخواد کنارم باشه...واز خدا میخوام که بهم برگردونه عشقما...

پيوندها
طنزوطنزبازهم طنز
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان شعروخاطره نویسی و آدرس mehlysa.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 4
بازدید ماه : 7
بازدید کل : 6788
تعداد مطالب : 13
تعداد نظرات : 8
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


<-PollName->

<-PollItems->

کد ساعت -->
نويسندگان
لیلی

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
یک شنبه 24 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 11:37 :: نويسنده : لیلی

                              ساده تو به من خنديدي...

                                      و نميدانستي...

          من به چه دلهره اي سيب را از باغچه همسايه دزيدم...

                  سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك ...

         و تو رفتي و هنوز خش خش پاي تو تكرار كنان ميدهد آزارم ...      و من انديشه كنان سخت در اين پندارم كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت ...؟

 
یک شنبه 24 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 11:31 :: نويسنده : لیلی

عاشق آنقدر بی تاب یار است که نه شب می شناسد و نه روزنه ساعت می شناسد نه دقیقه و ثانیه چون فقط به معشوقش فکر می کندو هیچ کسی یا چیزی یا زمانی را حس نمی کند .

 

 
 

 
پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 16:7 :: نويسنده : لیلی

سلام به همه دوستان گلم . بعداز ظهر بهاریتون بخیر.امیدوارم همتون خوب و خوش و سلامت باشین.واما تو ای عشق ساده ی من الان که میدونم خوابی امیدوارم خوابهای رنگی ببینی.امیدوارم حالت خیلی خیلی خوب باشه . من این چند روز حالم خیلی بهتر شده...همش میرم تو اتاقک بالای سوئیتمون (همونجا که با هم تلفنی حرف میزدیم...)وکتابایی که از کتابخونه خونتون بهم دادی را میخونم ...خودت میدونی کدوم کتابا را میگم ...وقتی اون بالا میشینم یه حالت عرفانی بهم دست میده...که احساس میکنم به خدا خیلی نزدیکم...بماند میدونی امروز چه روزیه ؟ امروز سالگرد روز آشناییمونه...خیلی دلم میخواست پیشم باشی...؟به هر حال اینجوریاس دیگه...

روزی که ما با هم آشنا شدیم چه خوب بود مثل این روزا نبود یه روز بی غروب بود...به هر حال آشنایی با تو یکی از مهمترین رویدادهای زندگیم بود چون با تو عشق را شناختم...با تو زندگی را فهمیدم وباتو...

بی شک آغوش تو هشتمین عجایب دنیاست...

واردش که میشوی زمان بی معنا میشود.

هیچ بعدی ندارد...بی آنکه نفس بکشی روحت تازه می شود.

تمام ثروت دنیا را به یک وجبش نخواهم بخشید...

...حالا که دیگر دستم به آغوشت نمی رسد و بوسیدنت موکول شده به تمامی روزهای نیامده...باید اسمم را در کتاب گینس ثبت کنم تا همه بدانند یک نفر با سنگین ترین بار دلتنگی روی شانه هایش تو را دوست می داشت...

 
چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 8:39 :: نويسنده : لیلی

به یاد روزهای عشق و یاری   

 گلی دارم در این گلدان خالی

تمام لحظه هایم زیبا بود        

  به زیبایی گلهای بهاری

کناررم با چه عشقی می نشستی

برایم عهد و پیمان میبستی

من ان جا با وفا بودم برایت

یه غمخوار و دوا بودم برایت

همیشه در کنارت یار بودم

همیشه مونس و غمخوار بودم

به امید وصال با تو هردم

زدم نی از درونم غصه بردم

ولی افسوس رفتی از کنارم

نبودی فکر من ای رهسپارم

تورفتی سردوخاموش ازکنارم

تو رفتی همچو آب از رودپرغم

تو رفتی قلب من خاموش و نالان

تو رفتی از کنارم ای بهاران

از آن روزی که رفتی من غمینم

بدون اگه نیایی من میمیرم

شدم تنها و مجنونی فسرده

نمیدانی دلم همش گرفته

دلم هر روز دارد یک بهانه

بیا در این دیار و ساز خانه

تقدیم به عشقم

دوستا ن عزیزم سلام این شعر را(البته اگه بشه گفت شعر)منظورم همون درد دله دیشب که خیلی دلم گرفته بود گفتم امیدوارم به دلتون بشینه.آخه میگن آنچه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند.

من شاعر نیستم یعنی اصول شعر گفتن را بلد نیستم همینجوری بعضی وقتا که دلم گرفته یه چیزایی تو ذهنم تراوش میکنه من هم مینویسم دیگه قافیه و ردیف برام مهم نیست.

 
سه شنبه 5 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 11:47 :: نويسنده : لیلی

 

 

می خواهم برگردم به روزهای کودکی...
آن زمان که ...
پدر تنها قهرمان بود ...
عشق...
تنها در اغوش مادر خلاصه میشد ...
بالاترین نقطه زمین ...
شانه های پدر بود...
بدترین دشمنان ام خواهرو برادر های خودم بودند...
تنها دردم زانوهای زخمی ام بودند...
تنها چیزی که می شکست اسباب بازی هایم بود...
و معنای خداحافظ تا فردا بود...
می خواهم برگردم به روزهای کودکی...