|
یک شنبه 24 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 11:37 :: نويسنده : لیلی
ساده تو به من خنديدي... و نميدانستي... من به چه دلهره اي سيب را از باغچه همسايه دزيدم... سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك ... و تو رفتي و هنوز خش خش پاي تو تكرار كنان ميدهد آزارم ... و من انديشه كنان سخت در اين پندارم كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت ...؟ ![]()
یک شنبه 24 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 11:31 :: نويسنده : لیلی
![]()
پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 16:7 :: نويسنده : لیلی
سلام به همه دوستان گلم . بعداز ظهر بهاریتون بخیر.امیدوارم همتون خوب و خوش و سلامت باشین.واما تو ای عشق ساده ی من الان که میدونم خوابی امیدوارم خوابهای رنگی ببینی.امیدوارم حالت خیلی خیلی خوب باشه . من این چند روز حالم خیلی بهتر شده...همش میرم تو اتاقک بالای سوئیتمون (همونجا که با هم تلفنی حرف میزدیم...)وکتابایی که از کتابخونه خونتون بهم دادی را میخونم ...خودت میدونی کدوم کتابا را میگم ...وقتی اون بالا میشینم یه حالت عرفانی بهم دست میده...که احساس میکنم به خدا خیلی نزدیکم...بماند میدونی امروز چه روزیه ؟ امروز سالگرد روز آشناییمونه...خیلی دلم میخواست پیشم باشی...؟به هر حال اینجوریاس دیگه... روزی که ما با هم آشنا شدیم چه خوب بود مثل این روزا نبود یه روز بی غروب بود...به هر حال آشنایی با تو یکی از مهمترین رویدادهای زندگیم بود چون با تو عشق را شناختم...با تو زندگی را فهمیدم وباتو... بی شک آغوش تو هشتمین عجایب دنیاست... واردش که میشوی زمان بی معنا میشود. هیچ بعدی ندارد...بی آنکه نفس بکشی روحت تازه می شود. تمام ثروت دنیا را به یک وجبش نخواهم بخشید... ...حالا که دیگر دستم به آغوشت نمی رسد و بوسیدنت موکول شده به تمامی روزهای نیامده...باید اسمم را در کتاب گینس ثبت کنم تا همه بدانند یک نفر با سنگین ترین بار دلتنگی روی شانه هایش تو را دوست می داشت... ![]()
چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 8:39 :: نويسنده : لیلی
به یاد روزهای عشق و یاری گلی دارم در این گلدان خالی تمام لحظه هایم زیبا بود به زیبایی گلهای بهاری کناررم با چه عشقی می نشستی برایم عهد و پیمان میبستی من ان جا با وفا بودم برایت یه غمخوار و دوا بودم برایت همیشه در کنارت یار بودم همیشه مونس و غمخوار بودم به امید وصال با تو هردم زدم نی از درونم غصه بردم ولی افسوس رفتی از کنارم نبودی فکر من ای رهسپارم تورفتی سردوخاموش ازکنارم تو رفتی همچو آب از رودپرغم تو رفتی قلب من خاموش و نالان تو رفتی از کنارم ای بهاران از آن روزی که رفتی من غمینم بدون اگه نیایی من میمیرم شدم تنها و مجنونی فسرده نمیدانی دلم همش گرفته دلم هر روز دارد یک بهانه بیا در این دیار و ساز خانه تقدیم به عشقم دوستا ن عزیزم سلام این شعر را(البته اگه بشه گفت شعر)منظورم همون درد دله دیشب که خیلی دلم گرفته بود گفتم امیدوارم به دلتون بشینه.آخه میگن آنچه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند. من شاعر نیستم یعنی اصول شعر گفتن را بلد نیستم همینجوری بعضی وقتا که دلم گرفته یه چیزایی تو ذهنم تراوش میکنه من هم مینویسم دیگه قافیه و ردیف برام مهم نیست. ![]()
سه شنبه 5 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 11:47 :: نويسنده : لیلی
می خواهم برگردم به روزهای کودکی...
آن زمان که ...
پدر تنها قهرمان بود ...
عشق...
تنها در اغوش مادر خلاصه میشد ...
بالاترین نقطه زمین ...
شانه های پدر بود...
بدترین دشمنان ام خواهرو برادر های خودم بودند...
تنها دردم زانوهای زخمی ام بودند...
تنها چیزی که می شکست اسباب بازی هایم بود...
و معنای خداحافظ تا فردا بود...
می خواهم برگردم به روزهای کودکی...![]()
![]() |