|
تو آیا عاشقی کردی بفهمی عشق یعنی چه؟ تو آیا قاصدکهای رها را دیدهای هرگز، و چشمان تو آیا سورهای از این کتاب هستی زیبا، تو از خورشید پرسیدی، چرا تو آیا، یاکریمی دیدهای در آشیان، بیعشق بنشیند؟ تو آیا خواندهای با بلبلان، آواز آزادی؟
تو پرسیدی شبی، احوال ماه و خوشه زیبای پروین را؟
جواب چشمک یک از هزاران اخترِ آسمان را، دادهای آیا ؟!
نفهمیدی چرا دلبستِ فالِ فالگیری میشوی با ذوق!
تو فهمیدی چرا همسایهات دیگر نمیخندد؟
نپرسیدی خدا را، در کدامین پیچ، ره گم کردهای آیا؟
جوابم را نمیخواهی تو پاسخ داد، ای آیینه دیوار!!؟
جوابم را نمیخواهی تو پاسخ داد، ای آیینه دیوار!!؟
یک شنبه 8 مرداد 1391برچسب:, :: 17:40 :: نويسنده : لیلی
به ياد داشته باش هر وقت دلتنگ شدي به آسمان نگاه كن . كسي هست كه عاشقانه تو را مي نگرد و سلام خدمت همه دوستان عزیزم نماز روزه هاتون قبول .امیدوارم خوب و خوش و سلامت باشین.خیلی دلم میخواست زودتر از اینا بیام ولی نشد تا امتحاناتم تموم شد و اومدم خونه دیگه حال و حوصله اش را نداشتم که بیام یعنی انگیزه ای نداشتم تا اینکه این متن قشنگ را یکی از دوستانم برام ایمیل کرده بود وقتی خوندمش انگیزه اومدن به وبلاگ پیدا کرد و اون چه انگیزه ای بهتر و ارزشمندتر از خدای خوب و مهربونم.
یک شنبه 24 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 11:37 :: نويسنده : لیلی
ساده تو به من خنديدي... و نميدانستي... من به چه دلهره اي سيب را از باغچه همسايه دزيدم... سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك ... و تو رفتي و هنوز خش خش پاي تو تكرار كنان ميدهد آزارم ... و من انديشه كنان سخت در اين پندارم كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت ...؟
یک شنبه 24 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 11:31 :: نويسنده : لیلی
پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 16:7 :: نويسنده : لیلی
سلام به همه دوستان گلم . بعداز ظهر بهاریتون بخیر.امیدوارم همتون خوب و خوش و سلامت باشین.واما تو ای عشق ساده ی من الان که میدونم خوابی امیدوارم خوابهای رنگی ببینی.امیدوارم حالت خیلی خیلی خوب باشه . من این چند روز حالم خیلی بهتر شده...همش میرم تو اتاقک بالای سوئیتمون (همونجا که با هم تلفنی حرف میزدیم...)وکتابایی که از کتابخونه خونتون بهم دادی را میخونم ...خودت میدونی کدوم کتابا را میگم ...وقتی اون بالا میشینم یه حالت عرفانی بهم دست میده...که احساس میکنم به خدا خیلی نزدیکم...بماند میدونی امروز چه روزیه ؟ امروز سالگرد روز آشناییمونه...خیلی دلم میخواست پیشم باشی...؟به هر حال اینجوریاس دیگه... روزی که ما با هم آشنا شدیم چه خوب بود مثل این روزا نبود یه روز بی غروب بود...به هر حال آشنایی با تو یکی از مهمترین رویدادهای زندگیم بود چون با تو عشق را شناختم...با تو زندگی را فهمیدم وباتو... بی شک آغوش تو هشتمین عجایب دنیاست... واردش که میشوی زمان بی معنا میشود. هیچ بعدی ندارد...بی آنکه نفس بکشی روحت تازه می شود. تمام ثروت دنیا را به یک وجبش نخواهم بخشید... ...حالا که دیگر دستم به آغوشت نمی رسد و بوسیدنت موکول شده به تمامی روزهای نیامده...باید اسمم را در کتاب گینس ثبت کنم تا همه بدانند یک نفر با سنگین ترین بار دلتنگی روی شانه هایش تو را دوست می داشت...
چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 8:39 :: نويسنده : لیلی
به یاد روزهای عشق و یاری گلی دارم در این گلدان خالی تمام لحظه هایم زیبا بود به زیبایی گلهای بهاری کناررم با چه عشقی می نشستی برایم عهد و پیمان میبستی من ان جا با وفا بودم برایت یه غمخوار و دوا بودم برایت همیشه در کنارت یار بودم همیشه مونس و غمخوار بودم به امید وصال با تو هردم زدم نی از درونم غصه بردم ولی افسوس رفتی از کنارم نبودی فکر من ای رهسپارم تورفتی سردوخاموش ازکنارم تو رفتی همچو آب از رودپرغم تو رفتی قلب من خاموش و نالان تو رفتی از کنارم ای بهاران از آن روزی که رفتی من غمینم بدون اگه نیایی من میمیرم شدم تنها و مجنونی فسرده نمیدانی دلم همش گرفته دلم هر روز دارد یک بهانه بیا در این دیار و ساز خانه تقدیم به عشقم دوستا ن عزیزم سلام این شعر را(البته اگه بشه گفت شعر)منظورم همون درد دله دیشب که خیلی دلم گرفته بود گفتم امیدوارم به دلتون بشینه.آخه میگن آنچه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند. من شاعر نیستم یعنی اصول شعر گفتن را بلد نیستم همینجوری بعضی وقتا که دلم گرفته یه چیزایی تو ذهنم تراوش میکنه من هم مینویسم دیگه قافیه و ردیف برام مهم نیست.
سه شنبه 5 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 11:47 :: نويسنده : لیلی
می خواهم برگردم به روزهای کودکی...
آن زمان که ...
پدر تنها قهرمان بود ...
عشق...
تنها در اغوش مادر خلاصه میشد ...
بالاترین نقطه زمین ...
شانه های پدر بود...
بدترین دشمنان ام خواهرو برادر های خودم بودند...
تنها دردم زانوهای زخمی ام بودند...
تنها چیزی که می شکست اسباب بازی هایم بود...
و معنای خداحافظ تا فردا بود...
می خواهم برگردم به روزهای کودکی...
پنج شنبه 17 فروردين 1391برچسب:, :: 16:15 :: نويسنده : لیلی
سلام به همه دوستای خوب... حالتون چطوره؟ امیدوارم همتون خوب و خوش و سلامت باشین. امروز بعداز ظهر من و بچه خواهرم ابوالفضل کوچولو باسهیلامون به بهونه سرگرم کردن ابوالفضل قدم زنان از خونه اومدیم بیرون وهمین طور که حرف میزدیم و راه میرفتیم خودم را تو محله قدیمیمون دیدم خیلی وقت بود به محله دوران کودکی سر نزده بودم .خیلی احساس خوبی بهم دست داد یاد دوران شیرین و پر از شیطنت کودکی افتادم.چه خاطرات شیرین و خوبی که نداشتیم...یه آ....ه بلندی به یاد اون دوران و دوستایی که داشتم کشیدم البته هیچ کدوم از دوستان دوران کودکیم اونجا نیستن همه ازدواج کردن و از اون محله رفتن.ومن و خواهرم شروع به تعریف کردن ویاداوری ان خاطرات کردیم.یه نیم ساعتی اونجاها قدم زدیم وبعد برگشتیم خونه . کاش هیچ وقت بزرگ نمیشدیم و تو دوران شیرین کودکی میموندیم . بزرگ که میشیم غم و قصه هامون زودتر از ما قد میکشن و بزرگ میشن. کاش کودکان امروز قدر کودکی خود و شیرینی این دوران را میدانستند و هیچ وقت ارزوی بزرگ شدن نمی کردن.
دو شنبه 14 فروردين 1391برچسب:, :: 15:57 :: نويسنده : لیلی
دلهای پاک خطا نمی کنند فقط سادگی می کنند... وامروز سادگی پاکترین خطای دنیاست گفتی فراموش کردن کار ساده ایست تو فراموش کن من این ساده ها را بلد نیستم خواستم خداحافظی کنم از تو ...هزاران بار تلاش کردم اما نشد... خواستم برای همیشه فراموشت کنم هزاران بار تلاش کردم باز هم نشد خیلی طول کشید تا فهمیدم هرگز نمیشود از عشق خداحافظی کرد یااینکه فراموشش کرد.... پس سلام می کنم با اینکه میدانم هرگز پاسخی نخواخهم شنید...
دو شنبه 14 فروردين 1391برچسب:, :: 11:16 :: نويسنده : لیلی
|